پارلا سعیدیپارلا سعیدی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
یکی شدن من و بابایییکی شدن من و بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
بابا علیرضابابا علیرضا، تا این لحظه: 43 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
مامان پریمامان پری، تا این لحظه: 30 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامان پری

بالاخره بعد هفت سال اتفاقی اومدم نینی سایت

اینم چند تا شعر بچگونه واسه نینیه خوشملم:

مادر بزرگ وقتی اومد خسته بود چارقدشو دور سرش بسته بود صدای کفشش که اومد دویدم دور گلای دامنش پریدم بوسه زدم روی لپاش تموم شد خستگی هاش . . *****************      ای زنبور طلایی      نیش می زنی بلایی پاشو پاشو بهاره گل وا شده دوباره پاشو پاشو بهاره گل وا شده دوباره  ای زنبور طلایی  نیش می زنی بلایی پاشو پاشو بهاره  عسل بساز دوباره پاشو پاشو بهاره  عسل بساز دوباره ********************* و چندتا شعر ترکی: بالاما قربان ایلانلار، بالام ناواخ دیل آنلار بالاما قربان ...
25 بهمن 1393

25 بهمن

فقط دو-سه هفته دیگه مونده...چقدر حس مبهمی دارم.نمیدونم چی میشه.خدااای من.یه حس ناشناخته ای دارم.هیجان-استرس-شادی-نگرانی همه حس هارو دارم تجربه میکنم.سیسمونیاتو چیدیم.البته نه تو خونه خودمون تو خونه مامان جون.اخه اگه قرار باشه تا خرداد اسباب کشی کنیم چه بهتر که همونجا یمونن.وگرنه تو اسباب کشی از بین میرن.خیلی خوشحالم ...چون اصلا نمیخواستم وسایلتو بیارم تو این خونه. فردا میرم سونو و برای اخرین بار تو رو سیاه سفید میبینم.بابایی هم همش میگه کی بدنیا میاد؟ خیلی بیقراره.همه میپرسن کی بدنیا میاد؟دیر نشده؟دکتر کی وقت داده؟ خیلیا دوس دارن بدونن شبیه منی یا بابا؟ اخه بابا چش و ابروش مشکیه با پوست سیاه منم روشن و چشمام سبز و موهام روشن.حالا شب...
25 بهمن 1393

درد و دلم با خدا

وقتی فهمیدم باردارم نه هفتم بود .الان تو ماه نهم هستم.وقتی فکر میکردم این نه ماه کی تموم میشه قلبم میگرفت. قدیمیا میگفتن تا چشم رو هم بزاری تموم میشه.واقعا هم اون طوری بود.اصلا نفهمیدم نه ماه کی شروع شد کی تموم شد.!!! راستش از خدا دلگیرم.از اینکه سیسمونیا هنوز اماده نیستن یعنی امادن ولی هنوز نیاوردیم.بعضی وسایلشم که کمه.هر وقت خواستیم بیاریم یه اتفاقی افتاد و نشد. خدایا دلم بدجور گرفته...اخه چرا اینطوری میکنی؟ اولین بار کمر علی گرفت و مجبور شدیم یه هفته صبر کنیم.بعدش امتحاناش شروع شد و این اون هفته کرد.بار دوم که خواستیم بیاریم نیسان بابا بزرگ تصادف کرد و سر علی به اون مشغول شد.که خودش یه ماه طول کشید.بعدشم که بارش برف و فوت بابای ا...
12 بهمن 1393

35 هفته

امروز اولین روز هفته 35 بود.دیگه کم کم دارم خودمو برا اومدنت اماده کنم.امروز وسایل کوچیکتو اوردیم ...فقط موند وسایل بزرگ یعنی تخت و کمدات. وسایل کوچیکتم اوردم که لیست بگیرم و نقص ها رو پیدا کنیم.ساکتو که میخواستم ببندم متوجه شدم خیلی چیزارو هنوز نخریدیم.مثل پوشک عزیزم  لگد زدنات ...حرکاتت قند تو دلم اب میکنه.اینکه این حرکات تا چند هفته دیگه تموم میشه غمگین میشم. گل من امروز برا عکاسی رفته بودیم که نشد...موند برا چهار شنبه راستی ...خیلی سنگین شدم ، وقتی میخوام زیاد راه برم کف پاهام و کمرم درد میکنه...تا اون حدی که دیگه وقتی پامو میزارم زمین نفسم قطع میشه. هفته دیگه میرم سونو ...سونوی اخر...میخوام سونوگرافی پیدا کنم که ع...
11 بهمن 1393

6 بهمن/هفته 34

سلام عزیزکم کلی ملب نوشته بودم دیروز یه ان دستم خورد اینترنت قطع شد توجه نکردم و به نوشتن ادامه دادم.میخواستم اول کانکت شم بعد ثبت مطلب رو بزنم که برعکس شد و تموم نوشته هام به رحمت ایزدی رفت.:( امروز با مامان جون میریم خرید .کلی وسایل باید بخریم...راستی حرکاتت ماشالله خیلی سریعتر و بیشتر شده و اینکه اصلا به این فکر نمیکنی که تو شیکم مامانی هستی همش لگد میزنی و کل وجودتو تکون میدی بعضی وقتا هم انگار یکی داره قلقلکت میده چنان راست میشی و اینور اونور میکنی که نگو.... هیچکس نمیتونه چیزی برات بگیره همه میگن یه بار دیگه برو سونو ببین دقیقا جنسیتش چیه.!!!کار مارو ببین.تو ماه نهم هستم اما جنسیت بچه رو دقیق نمیدونم.سیسمونیا رو هنوز نچیدیم......
6 بهمن 1393

بدون عنوان

امروز پنجشنبه و فردا هفته 33 تموم میشه...یعنی فقط 5 هفته دیگه برای دیدنت مونده.... نفس مامان و بابا...تو هم مثل ما هیجان زده ای ایا؟؟؟
2 بهمن 1393

1 بهمن

عزیزم سلام خوبی مامانی؟ چند روز بود حسابی حرکاتت کم شده بود و من خیلی نگران ....ولی امروز با کلی حرکت فهمیدم سالمی .وقتی هم که تو نت داشتم میگشتم فهمیدم کاهش حرکاتت طبیعیه چون دیگه ماشالله بزرگ شدی و جای زیادی برای حرکت نداری. راستش هنوزم باورم نمیشه که دارم مامان میشم.وقتی حرکاتتو میبینم و حس میکنم احساس غریبی دارم.نمیدونم چطوری توصیف کنم.!!!چیزی که میبینی هست ولی نمیتونی باور کنی که هست.احساسمو شاید مادرا بفهمن. دیشب بابایی و مامان جون با هم رفتن تهران و من و دایی پیمان و باباجون تو خونه تنهاییم.خیلی دلم تنگیده براشون. اگه خدا بخواد فردا برمیگردن.برا امتحان بابایی رفتن .خدا کنه بابایی قبول شه تو کارشناسی دادگستری.خیل دلش میخواد...
2 بهمن 1393
1